رو به روی خونمون یه کارگاه چوب بری هست، پدر و پسره با هم مشغولن.طبق آخرین اطلاعات پسره تازه از سربازی اومده، مهندسی داره. موهاشم نه کوتاه کوتاهه نه خیلی بلند. بیکار که باشه حتی اگه باباشم نباشه یا با جارو دستی ها جارو میکشه مغازه رو یا با دستگاهی که فوت میکنه و اسمشو بلد نیستم مشغول تمیز کاریه. گنده خلافشم اینه که یه صندلی میذاره وسط مغازه پاشو میذاره رو میز با گوشیش ور میره. خلاصه که خیلی با مزه اس.
بعد مدت ها داشتم اینستاتو میخوندم. بعله گفته بودم هیچ جا نمیخونمت و اینا اما به قول نر به تو چه. داشتم میگفتم، متن هاتو خوندم. و هی به خودم گفتم چقدر خوب مینویسی و هی دلتنگ شدم و هی حس دوست داشتنت قلمبه تر شد. به محض باز کردن استوریت و دیدن قیافه نه قلبم لرزید نه تنگت شد دلم نه هیچ چی. بعله کاشف به عمل اومد من تنهام. و تو بیشتر موجودی که دلم میخواد و یه بخشی اش ساخته ذهنمه و فقط ذهنم باهات می خواد از تنهاییش فرار کنه. و اصن همه اینا به تو چه.